سفارش تبلیغ
صبا ویژن
3  زندگی شبحی  4

چهره ای در قاب بیضی شکل (جمعه 85/5/13 :: ساعت 8:33 عصر )

روز سردی بود. ناله های پی در پی جنگل در فریادهای باد گم می گشت.سایه وشی از ان پیدا بودسایه‌ی آن ساختمان قدیمی بر فراز جنگل تار هویدا بود، براستی چندان هم دور نبود اما راه باریک کوهستانی با آن پیچ ها با آن شکست های گاه و بی گاهش آن را دور از دسترس می نمود.
قبل از غروب خورشید به آن رسیدیم.خانه‌ی زیبایی بود با آن که گذشت زمان
تا حدودی بر آن اثر کرده بود، اما همچنان زیبا بود. در کالبد بنا اما عیبی بود. آری،غمی کهن در رگهای ساختمان جاری بود. گویی هر ستون آن بار غم صدها سال را بر دوش داشت، خدمتکارم از پنجره ای کوچک وارد شد، در را گشود و پیکر نیمه جان مرا که پوشیده از زخمهایی کوچک و بزرگی بود وارد ساختمان کرد. اگر آن بنا سالخورده آن شب پناهمان نداده بود...نمی دانم آیا زمانی برای باز گفتن این داستان باقی بود، از چندین سالن و تالار گذر کردیم. با وجود گرد وخاک باز هم ارزش وسایل پیدا بود به اتاقی کوچک در کنج خانه پناه بردیم. خدمتکارم کمکم کرد تا بر تخت دراز بکشم. دور وبرم را نگریستم بر هر دیوار انبوهی از نقاشی بود، بوم از پس بوم. تابلو پشت تابلو...روی هر دیوار چندین شاهکار چندین گنج کوچک پیدا بود جسم سرد کوچکی زیر بدنم گیر کرده بود با تعجب ان را بیرون کشیدم کتابی کوچک بود، بعد از تاریکی هر چه کردم خوابم نبردشاید از درد زخمهایم بود... شاید از ترس مردن. پسرک را صدا کردم و چراغ تقاضا کردم،‌ صدای خودم همواره در گوشهایم باقی خواهد ماند.
-
به من نور برسان...نور.
به نقشها نگاه می کردم واز ان کتابچه که بر روی تخت یافته بودم داستان هر تابلو می خواندم ساعتها از پی هم سپری می شدند... اندکی از نیمه های شب گذاشته بود به خوبی به خاطر دارم چشمانم اندک اندک سنگینی می‌کرد که گه گاهی کلمات صفحه در مقابلم گم می گشت چراغ را اندکی حرکت دادم استراحت گاهم گوشه دیگری از زاویه های پنهانش را بر من اشکارا کرد. بر دیوار باز هم نقاشی بود ناگاه...یک چهره...یک صورت چهره یک زن جوان نا خود اگاه چشمانم را بستم تعجب کردم با چشمانی بسته به دنبال سبب عملم گشتم می خواستم بدانم اخر چرا؟...زمانی می خواستم تا باندیشم تا در یابم ایا به راستی انجا بود؟ ایا همان جا در کنج تار اتاق ایستاده بود؟ رخوت خواب از من پر کشیده بود.
اندکی مکث کردم بلکه آرامشم را باز یابم آهسته آهسته چشم گشودم برای دومین بار به او نگریستم، آنجا بود، آری، اشتباه نکرده بودم.
اما در قالبی بیضی شکل زندانی تابلوی بوم از پرتره‌ی یک زن. در تمام عمرم هرگز نه دختری بدین زیبایی دیده بودم...نه نقاشی بدین شکوه و گیرایی
اما این زیبایی دختر یا گیرایی اثر نبد که این چنین مرا پریشان کرده بود
دیر زمانی به او خیره ماندم ...عجیب نگاهی داشت ...چشم از من بر نمی گرفت
ناگاهم در یافتم در تخواب بر خودم پیچیدمو از ترس فریاد بلندی سر دادم
نگاهش لبخندش صورتش. همه زنده بود آری گویی دختر براستی زنده بود،انگار حیات در رنگهای خشکیده بر بوم جاری بود. حالا سبب ترس اولیه را دریافتم. اما باز هم بیشتر وحشت کردم.
با دستی لرزان چراغ را به جای اولش باز گرداندم و دختر خود را در سایه‌ی آن گوشه باری دیگر پنهان کرد.
مدتی بعد فکری چون رعد ذهنم را شکافت دست سوی کتابچه سیاه کوچوک دراز کردم و این کلمات را تک به تک در آن یافتم کلماتی که حتی تا مرگ مرا ترک نخواهد کرد. دخترک گلی زیبا بود شاد و خوشبخت...اری اما تا آن روز آن روز شوم که دل به مهر نقاش داد. آن دو پس از مدتی ازدواج کردند. اما افسوس... نقاش همسری دیگر عشقی دیگر از ابتدا همراه داشت. او عاشق هنرش بود شغلش تنها دلیل زنده ماندنش بود قبل از ازدواج دخترک نور بود، نور و خنده نور و لبخند ... دخترک شکوه زیستن را در یافته بوداو به هستی عشق می ورزید، اما هنر نقاشی تا ان روز از زندگی خالی بود.
او از نقاشی متنفر بود.
وبسیار سخت می نمود بسیار سخت ....پذیرفتن تقاضای همسرش برای به تصویر کشیدن او هفته ها در تالار تار و کم نور می نشست و نقاش کار می کرد... نقاش همواره در سکوت کار می کرد او همواره در پهنه اسرارآمیز جنونش دست وپا می زد و دخترک بی صدا بی کلام حتی لبخندش نمی لرزید.
نقاش آنجا نبود...چون اگر بود شاید می دید .شاید در می یافت شروع اولین سرفه های همسرش را و دخترک در سوی دیگر تالار به پایان تابلو می اندیشید پاییز همراه با بادهای تندش تالار را مملو از تماشاگرانی کرده بود که ظهور هنرمند ی جوان را تحسین می کردند و دخترک تنها سایه تماشاگران را می دید.
وصدای ارامشان که بی صدا در گوش هم نجوا میکردند پایان کار نزدیک بود... و سیل عظیم تماشاگران در پشت درهای بسته سالن ساکت نقاش دیگر کسی را در سالن راه نمی داد. آتشی وحشتناک سوزنده در او زبانه می کشید. نگاهش حتی نمی‌توانست پهنه ی بوم را ترک کند. حتی به همسرش نیز دیگر نمی توانست بنگرد
اگر می نگریست در می یافت ...رنگهای قابش دیگر در قالب صورت دختر پیدا نیست
در میانه های روزی زمستانی بود تا لحظاتی دیگر تابلو به پایان می رسید با قلمش بر لبان او نوازشی کرد و اخرین باریکه رنگ را بر چشمان چهره نهاد به پایان رسیده بود به کناری رفت و خیره شد چهار سوی بدنش شروع به لرزیدن کرد.
قلم مو از دستش به زمین افتاد.
فریاد کرد:«این دختر از رنگ نیست ...او زنده‌ست....او زنده‌ست» بر زانوافتاده بود
ناگاه چشمش به همسرش افتاد.
«
او مرده بود


¤ نویسنده: دوشیزه شوکران



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

»» منوها
[ RSS ]
[خانه]
[درباره من]
[ارتباط با من]
[پارسی بلاگ]
بازدید امروز: 46
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 151703
 

»» درباره خودم
زندگی شبحی
دوشیزه شوکران
من هستم عنصرمرگ.من هستم دخترمرگ.من هستم شوکران،سبز هم چون پیش از مرگ وسرد هم چون پس از مرگ،و زیبا هم چون گیاهی زیبا،به اندازه ی زیبایی مرگ.
 

»»فهرست موضوعی یادداشت ها
 

»» آرشیو نوشته های قبلی
 

»» لوگوی خودم

 

»» اشتراک در وبلاک
 
 

»» دوستان من
 

»» وضعیت من در یاهو
 

»» آهنگ وبلاگ